پس فردا وقت روان شناس داریم
برای فرزندخواندگی
بیش از یک ماه مانده به وقت مصاحبه بهزیستی
مادر جان
من اصلا احساس نمی کنم
"ژن برتر ی" هستم که انقراضش، تاسفی در پی داشته باشد.
من هم
زنی هستم
با چهره ای زیبا یا ...
هوشی سرشار یا...
بدنی آسیب پذیر یا...
مثل هزاران زن دیگر
با هزار زمینه ی سالم و ناسالم...
با انقراض نسل من
زمین از چرخش نمی ایستد.
زندگی جاری ست..
بعد از سه چهار سال گشتن در کتاب فروشی ها
بالاخره کتابی پیدا کردم
که به ناباروری از حیث مسائل روحی ش پرداخته.
فقط یک فصل از چنج شش فصل کتابی ترجمه ای.
یک فصل هم غنیمت است.. وقتی سال ها گذشته باشد..
بچه ی دو نفر از اطرافیانم به فاصله چند روز سقط شد.
من ناراحت شدم.
خیلی ناراحت.
هر دویشان
برای بارداری دومین بچه
تلاش زیادی کرده بودند و منتظر مانده بودند.
من خیلی ناراحت شدم از غم شان.
اما روزی که مادراشان خبر بارداری این دو را، در جمع،با اشاره به وضعیم ، به من می داد
هیچ تاثر و تاسفی
نسبت به حال من
در چهره ش نبود...
خرید لبنیات از سوپر مارکت یکی از موقعیت هایی ست که من رو دچار استرس می کنه.
اینکه تاریخ روز رو روی محصول می بینم یادم می اندازه که به تیر ماه سال 97 رسیده ایم...
مثل "سن" بالای جواب آزمایش اسپرم.. که توی فولدر به ترتیب چیده شده:
27...28...29..30..31...
بعد فکر می کنم به خدای ابراهیم
به خدای مریم
...
خدایا روزی که معجزه ی تو برسد
بخواه که توانی برای بچه داری صبورانه هم مانده باشد...
امروز صبحانه آب هویج و پای سیب ،
پیاده روی تا ترنجستان بهشت
سه کتاب خریدم
برای اولین بار در این دو سال نه قفسه کودک را دیدم نه کتابهای تربیتی را
ناهار قیمه مهمان رستوران
فیلم هندی «یکی پیدا شد» را دیدم
و نگذاشتم سخت بگذرد به دل نازک من.
هرچند حتا راننده تاکسی ها هم اینروزها درباره سن باروری آدم را نصیحت می کنند!
گاهی،..بعضی روزها،حالم گرفته است. روزهای تعطیل بیشتر
و یادم می رود که قدرشناس باشم
بعد از دو سال کار پژوهشی کودک،حالا هشت ماه ست که با بچه ها کار می کنم و والدین شان..الان،توی تعطیلات دلم برایشان تنگ شده..
اما شاکرم که هستند... و من زنده م . و کاری از دستم برمی اید...